سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

مهمونی خونه ی آوین خانم

پسرم امروز من و شما رفتیم خونه دوست مامانی و بعد مدت ها مامان دوستای عزیزشو دید. و اونا هم اولین بار شمارو دیدن. و البته بالاخره  مامانی هم دختر  خاله مبینا که یک ماه و نیم از شما کوچیک تره رو هم دید. وای که چقد ناناز و دوس داشتنی بود. دلم براش تنگ شد همین الان. معلوم نیست باز کی ببینیم همدیگرو. خدا کنه زودتر باز دور هم جمع شیم. اینم عکس آوین خانم   اینم آقا محمد پسر خاله بهار خاله مریم هم تازه می خواد نی نی بیاره و منتظره که بیاد تو دلش. انشالله که هرچه زودتر مامانی بشه. خیلی مهمونی خوبی بود خاله مبینا دستش درد نکنه .اصلا دلم نمی خواست برم کلی حرف داشتیم که نزدیم. سامیاری هم یکم شیطونی کرد . یه...
23 شهريور 1394

پایان پنج ماهگی

سامیارجونم سلام ... پسرم امروز 5ماهت تموم شد و وارد 6ماهگی شدی. این ماه که تموم بشه دیگه باید شروع کنی به غذا خوردن. هروقت سفره رو میبینی شروع می کنی به دست و پا زدن جیغ کشیدن. دهنتم آب میوفته. غذا و ظرف هارو و قاشق که از بشقاب بلند میشه و میره طرف دهنو با چشات دنبال می کنی و آب دهنتو قورت میدی آدم دلش می سوزه چاره چیه . .. باید تا یه ماه دیگه صبر کنی پسرم امروز بردیمت دکتر. قدت 65 و وزن 7400 بود. خانم دکترت راضی بود اما گفت سینه اش خس خس می کنه و تو زمستون خیلی باید مراقبت باشیم . گرد و خاک و دود واست خوب نیست اسفند دود کردن (گلا ضرره ولی نمیشه به بعضیا فهموند!!!)هم برات ضرر داره. جدیدترین کاری که یاد گرفتی اینه که بدون کمک...
22 شهريور 1394

فعالیت های جدید سامیار

اول بگم پسر گلم خیلی دوست دارم عزیزم ،عشق من  صبح که بیدار میشی شروع می کنی به صحبت کردن..گاهی وقتا هم دورو اطراف و نگاه می کنی. امروز صبح پاهای کوچولو تو می بردی بالا و برای اولین بار با دست می گرفتیشون. قبلا فقط نگاشون می کردی. بابایی گفت می خواد پاشم بخوره؟؟ آخه تو همچیو میخوری. دستت ،اسباب بازی هات ،لباس هرچی که دستت بهشون برسه ... الانم که دستت به پاهات رسیده پدرجون و مادرجون و دایی جونا رفتن تهران .خونه عمه و عمو جون مامانی. خیلی دلم می خواست برم ولی گفتم شاید سخت باشه برات. کلا امسال جایی نرفتیم به خاطر پسری. زنگ زدم و به مادرجون کارجدیدتو گفتم. مادرجون دلش واست تنگ شده بود صداتو از پشت تلفن شنید خوشحال شد. مادرجون ت...
11 شهريور 1394
1